فندق خاله
من محمدم،فندق خاله
روز چهاردهم (یکشنبه 9 فروردین)
ن : محمد پورذاکری ت : یک شنبه 7 تير 1394 ز : 4:27 | +

امروز صبح بابایی اومد پیشم و مردونه با هم وارد مذاکره شدیم

بهم گفت بابایی دیده باید بریم خونه مون

من و همه هم شوکه شده بودیم که بابایی زوده هنوز من تازه اومدم و به اینجا خو گرفتم،به بابامجید،مامان حوری،دایی عباس و خالهاخم

چشم تو چشماشون دوختم و گفتم آخه کوووووووج بریم من که می مونم،ببینید

 منو بابام روز چهاردهم

بعد پریدم بغل بابامجید گفتم نه نه من که نمی آم...

 

مامان حوری ام مثل همیشه با مهربونی بغلم کرد و گفت نه گل پسرم نمی ذارم کسی نی نی مارو ببره...

 

ولی خب کی از پس ی پدر و مادر قاطع برمی آد... هیچی دیگه آخه منتظری چی بشنوی اینقد داری می خونی؟؟؟ آله خب تلاشاو قدرت نافذ چشام فقط همین ی بار کارساز نبود همین ی بارا...

 


.:: ::.


کادوی دایی
ن : محمد پورذاکری ت : شنبه 5 ارديبهشت 1394 ز : 23:11 | +

اوا ندیدید دایی ی کلاه برام گرفته، اینگده گشنگه جالبه خودمم هنوز ندیدم

نی نی و کلاهش

نی نی و کلاهش



:: برچسب‌ها: محمدم, نی نی,
.:: ::.


شب دوازدهم
ن : محمد پورذاکری ت : جمعه 7 فروردين 1394 ز : 21:30 | +

امشب آقا خرگوشه شیطونه اومد پیشم خوابید

عکس من

راستی قرآنی که بابایی برام گذاشته رو یادم رفت نشونتون بدم، ببینیدش همیشه کنارمه...

عکس من



:: برچسب‌ها: محمدم 12 روزه, نی نی, عکس نی نی,
.:: ::.


روز دوازدهم (جمعه 7 فروردین 94)
ن : محمد پورذاکری ت : جمعه 7 فروردين 1394 ز : 17:17 | +

امروز صبح خاله سپیده و نی نی ها رفتند دد، منم با مامانی و خاله برای سومین بار رفتم حمام ...اومدم بیرون تا لباسامو پوشیدمو و با بابایی ی قلقلی خوردم و خواب کوچولو و ی حمام آفتاب گرفتم، بابا مجید و عمو احمد مهربونمم اومدند خونه...

ببینیدم ماه شدم...ستاره ها دورم میگردند...

عکس من

بعدش حمام آفتاب گرفتم...

عکس من

اولین قطره مرواریدی اشکم

امروز بابایی اولین قطره اشکمو دید... آخه تا حالا هرچی گریه می کردم،اشک از چشام نمی اومد!!!! فکر کنم گریه الکی بودخنده

ی خبر خوبه خوب

امروز وزنم 550گرم زیاد شده، شدم 3ونیم کیلو هورااااااااااااااااااااااااا... هورا مامانی ... هورا بابایی ...



:: برچسب‌ها: محمدم 12 روزه, نی نی, عکس نی نی,
.:: ::.


شب یازدهم
ن : محمد پورذاکری ت : جمعه 7 فروردين 1394 ز : 2:59 | +

امشب تا 2 خوابه خواب بودم ولی خاله ها و مامانی و بابایی و مامان حوری و نی نی ها خواب نداشتند،نمی دونم چرا از ساعت 10 و 11 بالای سر من نشسته بودند و هی قربون فدام می رفتند و می خواستند بیدارم کنند،ولی منه شیطون اصلا اصلا بیدار نشدم که... ی ذره چشامو باز می کردم زیر چشمی ی نگایی بهشون می کردم و زودی می بستم که خدای نکرده یییهوو خواب از سرم نپره....

3   2    1   خاله ها ، نی نی ها بپرید تو رختخواب،برید لالا بدوووییییید تا بلند نشدم

این بزرگترا خودشون خواب ندارند!!! چرا نمی ذارند ما کوچولوهام بخابیم؟؟؟می خواند بیدارمون کنند!!! متعجب ما کوچکولو فنقلی ها که اصلنه اصلا هیچی رو از خواب بیدار نمی کنیم... خاله شاهده... آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ آها خاله جون بگو  به ملت، ما کسی رو بیدار نمی کنیم،خودت که شاهدی ما چون می خوایم کسی رو بیدار نکنیم کلا نمی ذاریم بخوابند که از خواب بیدار نشدند اذیت شندچشمک

عکس من

اِوااااااااااااا دیدید عجب فیلسوفی بودم من!!! خاله ام خبر نداشته!!!

ولی امشب گل که نه، دسته گل مامانی شدمو قشنگ خوابیدم...



:: برچسب‌ها: محمدم 11 روزه, نی نی, عکس نی نی,
.:: ::.


روز یازدهمم (پنجشنبه 6 فروردین 94)
ن : محمد پورذاکری ت : جمعه 6 فروردين 1394 ز : 22:18 | +

امروز تا ظهر خواب بودم،فقط تند تند برای شیر بیدار می شدم و زودی می خوابیدمچشمکهمش بغل مامانی بودمخنده

عکس من

ببینید چه جیگر خوابیدم...کلا خیلی جیجر شدما نه؟؟؟

امروز نی نی های خاله سپیده هی تند تند می اومدند منو بغل کنند و تند تند سر بغل کردن من باهم دعواشون می شد...منم گفتم گوگولی مگولی ها دعوا نکنید بغل هر دوتون میام بیایید

ببینید دختر خاله نازمو (الیزا خیلی کوچولو نیستا 7 سالشه امسال مدرسه میره کلاس اوله)

عکس من

اینم علی علی مولاست (پسر خاله کوچولوم اونم با محمدطه فقط فقط 2 سال از من زودتر اومده)

عکس من

خب حالا دویاره الیزا...

عکس من

دوباره علی...خنده

ااااا حالا ی دقه ام بپرم بغل بابایی، دلم براش هوارتا تنگ شد...می دونم دل بابایی هم برام تنگ رفته...دو دقیقه است ندیدمش

عکس من

آخیش بعد ی خواب خوب، دلم وا شد روی گل همه رو دیدم...

امشب بابایی ی قرآن رو با دستمال سبز متبرک کربلا (که روش نوشته بود یا فاطمه الزهرا) سنجاق کرد به قنداق فرنگیم تا همیشه بالای سرم باشه و محافظم ان شالله...

تازه هر روز و هر شب وقتی می خوابم بابایی و مامانی با تبلتم برام قرآن می ذارند...اِنگده خوبه...



:: برچسب‌ها: محمدم 11 روزه, نی نی, عکس نی نی,
.:: ::.


روز دهمم (چهارشنبه 5 فروردین 94)
ن : محمد پورذاکری ت : جمعه 5 فروردين 1394 ز : 15:39 | +

امروز ظهر برگشتم قم پیش بابا مجید و مامان حوری و خاله(خودم می دونم خاله هزارتا دلش برام تنگ شده بوده بوده و دیروز همش رفته اتاقمو جای خالیمو نیا کرده...)

عکس مناین چند روزه چقد همه منو خوشحال زده می کنند،هوآآآآآآآآآ خاله سپیده و نی نی هاش برگشته بودند پیش ما،خدایا شکرت بخاطر این همه شادی و خوبی و خوشی...

ی دعا کنم شما بگید آمین،باشه؟ ان شالله این روزا و هر روز همه مثل همه روزای من پر از شادی و خوبی باشه... زودی بگید آمین که دعای منه نی نی با طوفان آمیننننننننن شما زوده زود به آسمون هفتم خدا برسه....

امشب با بابایی و مامانی تا صبح بیدار نشستیم و شکر خدا رو گفتیم و گپ زدیم... نی نی های خاله سپیده هم با خاله و مامان حوری شکر خدای مهربونو بجا می آوردند... همه با هم شب زنده داری کردیم تا 3 و 4 صبح



:: برچسب‌ها: نی نی, محمدم 10 روزه, عکس نی نی,
.:: ::.


روز نهمم (سه شنبه 4 فروردین 94)
ن : محمد پورذاکری ت : جمعه 4 فروردين 1394 ز : 13:30 | +

آش نذری مامانی رو پختیم

امروز من خیلی خیلی پسر گلی بودم و به بابایی و مامان حوری کمک کردم آش نذری مامانی رو که برای من بود بپزند؟؟؟ ها؟ می پرسید چه جوری؟ خب گل پسری بودم  برا خودم دیده، خیلی خیلی شیطونی نکردمخنده 

اینم دیگ آشملبخند ااااا این دیگ که خالیهمتعجب

 دیگ آشم

 دیگ آش

ما رفتیم دد اینقد نبودامتعجب فهمیدم اینقد خوشممز بوده زودی خورده شده

اولین سفرم

امروز ظهر ساعت 1 با بابایی و مامانی رفتم دد، یعنی اولین سفرم...مامانی گفت داریم میریم دیدن مامان حاجی و باباحاجی، وااااااای بالاخره خاله شیرین جونو عمو صادق خوبمو می بینم،چقد منتظر این لحظه بودم...

آخخخخخخ جووووووون هورااااااااااااااااااااااااا

عکس من

آخیش زودی بخوابم که رسیدم پیش خاله و عمو جون حسابی کوکه کوک باشم...نگند چه پسر شیطونی!!!

عکس من

بعد از نمی دونم چندساعتی خوابه خوب یدفه چشامو باز کردم،بگید چشم به چشم کی افتاد؟؟؟

آفرین باباحاجی مهربون خوده خودم...باباحاجی تو گوشم یواشکی همون حرفایی که بابامجید روز اول زده بودو گفت...الله اکبر الله اکبر

عکس من

واااااااااای خاله شیرین و عمو صادق رو دیدم،همه عموها،خاله ها و نی نی ها جمعشون جمع بود،جای همه تون سبز اینجا خیلی خوش گذشت... وووووووووووووووییییییییییییییییییی هر چی می دیدمشون سیر نمی شدم

اینم منو محمد طه (پسر عمو کوچولوم، فقط فقط 2 سال زودتر از من اومده)

عکس من

مامان حاجی صدام کرد منم سریع پریدم بغل مامان جونیم...دلم براش ی ذره شده بود

عکس من

انگار مامان حاجی مهربونم فهمیده بود من حسابی خوابم میاد ولی از دیدن همه سیر نمی شم و یواش یواش گفت نی نی برو لالا... منم آرومه آروم رفتم لالایی



:: برچسب‌ها: محمدم 9 روزه, نی نی, عکس نی نی,
.:: ::.


روز هشتمم (دوشنبه 3 فروردین 94)
ن : محمد پورذاکری ت : دو شنبه 3 فروردين 1394 ز : 21:5 | +

دیشب خیلی پسر گلی بودم، قشنگ خوابیدم تا مامانی خوبه خوب بخوابه...ولی دیده ساعت 2ونیم بیدارش کردم خب می دونید دیده خیلی خیلی گشنه ام بود،فکر کنید تا 3و نیم هی تند و تند شیر خوردم تا سیر شدم!!! خودتو بذار جای من ببین چگده گشنه ام بوده بوده، هوووواَ اَ  هوااااااارتا...متعجب

 

کارایی خیلی مهم امروزم

آزمایش تیروئیدمو دادم

عکس من

صبح مثل مردای بزرگ خوابیده بودم که ساعت 9ونیم بیدارم کردن،سریع لباسامو عوض کردم تا بریم آزمایشگاه،آزمایش تیروئیدمو بدم...

ببینید چه جدی خوابیده بودم...

عکس من

معلوم نیست؟ خب بریم جلوتر ببینید...

عکس من

بازم بریم جلوتر؟؟؟؟

عکس من

می دونم الان موندی حیرون کی دلش اومد منو از این خواب ناز بیدار کنه؟؟؟ بذار ی کم بزرگتر شدم اگه گذاشتم بخوابه...

اولین تجربه افتخار آفرینی من

راستی اینو یادم رفت بگم، رفتیم اونجا آزمایش بدم،تو صف سوم زندگیم که نشسته بودیم منتظر،دقت کردم همه بچه ها از اتاق می اومدند بیرون  گریون بودند منم باهوش سریع گرفتم مطلب چیه!!! نمی دونید بد رفتم تو فکر، تجربه زندگی 7 روزم بهم ثابت کرده بود،دکترا ادب بشو نیستن و آخره آخر کار خودشونو می کنند!!! هیچی دیده نیت کردم ی تصمیم بزرگ و مهم بگیرم، گفتم من که دیده مرد شدم(شما که خوب می دونید) بهتره همه ببینند،آره مثل مردا رفتم تو اتاق، آزمایشمو دادمو عین مردا سینه سپر اومدم بیرون، قشنگ به نی نی های اونجا نشون دادم،مرد یعنی چیآرام آفرین درست گفتید ، یعنی من...محمد پورذاکری... نبودید ببینید چقد مایه افتخار مامانی و بابایی شدم،حسابی از داشتن چنین مرد بزرگی به خودشون افتخار کردند

امروز فرزند دلبند مامانی بودما، نه فکرکنید خودم میگما،امروز خودش در گوشم گفت...خنده

عکس مو ببینید بعد این افتخار آفرینی

عکس من

ما اینیم دیده...

عکس من

نه اصلا وقت ندارم امضا بدم، اصرار نکنید...

عکس من

 

اولین بار تنهایی بدون مامانی و بابایی خونه موندم

آخ خداجون شکرت،خاله گفته بود خیلی مهربونی و دعای ما نی نی ها رو زود برآورده می کنی،امروز مامانی با بابایی رفتند بخیه هاشو کشیدند و خوبه خوب شد...منم تو این مدت ی مذاکراتی با بابامجید داشتم، مامان حوری حسابی نازم کرد و کنار خاله خوابیدم(با چشای تا ته ته بازا) شما بگید آدمی که چشم انتظار باشه،خواب داره؟؟؟اصلن خواب به چشاش می آد؟؟؟

خدا خوبم خیلی خیلی خیلی دوستتتتتتتتتتتتت دارم... بوسه

دومین دوش گرفتن زندگیم

وااااااااااااااای امروز همه الجمله خودم به این نتیجه رسیدیم که جز چهره و قیافه مردونه ام، اخلاقامم کپی بابایی خوبمه، امروزم با مامانی و خاله رفتیم حمام و حسابی آب بازی کردیم،کیف کردم... مامانی دست گلت طلا بارون ی حالی بهم دادی...

اونقد کیف کردم که بیرونم اومدم ،آروم نشستم تا خاله و مامان حوری جون کمکم کنند، زودتر لباسامو بپوشم و بخوابم...

عکس من

 وای نمی دونید بعد ی حمام گرم، تق تق تخمه شکستن چقد فاز میده!!!!خنده

عکس من



:: برچسب‌ها: عکس نی نی, نی نی خوشگل,
.:: ::.


روز هفتم-منو بابام
ن : محمد پورذاکری ت : یک شنبه 2 فروردين 1394 ز : 21:57 | +

اولین جلسه رسمی من

امروز حسابی با بابایی خلوت کردیم، دوتایی رفتیم تو اتاق بابا و مثل دوتا مرد نشستیم با هم به صحبت کردن،ووووووووووی نمی دونید چه حس خوبی داره چشم تو چشم، تو ی جلسه رسمی پدر و پسر باشی و تو گل پسره بابایی باشی...

چندتا عکس از جلسه رسمی مون گذاشتم ببینید...

عکس من و بابام

این منم که چشم تو چشم بابایی دوختم...هاااااا؟ بابام کجاست؟ بابایی اونطرف دوربینه خب چه توقعی داریدا پدر هم صحبت کنه،هم عکاس باشه، هم معکوس!!! آخه شما بگید مگه میشه؟؟؟ اصلا امکان داره؟؟؟

 عکس من و بابام

بابام تو این جلسه درباره خدای مهربونی باهام حرف زد که همیشه مواظبه همه مونه و خیلی خیلی دوستمون داره و ما هم خیلی خیلی دوستش داریم...خدای ما اونقدر بزرگه که می تونیم دل کوچولومونو وصل کنیم به اقیانوس بزرگ مهرش و خیالمون از همه چی راحته راحت باشه...

عکس من

منو ببینید چقد قشنگ دارم به حرفای بابایی گوش میدم!!! ولی نمی دونم چرا یواش یواش احساس کردم بابایی شیطونم می خواد خیلی ظریف و لطیف منو خواب کنه، ولی گفته بودم که من باهوشم،زود مطلبو گرفتم و تو دلم گفتم نوچ نوووچچچ پدر من اصلن اصلن نمی خوابما... اصلن... نووووچ نننننمممممی خوااااااابم!!!!!

عکس من

ولی من که نخوابیدم، اصلنه اصلن....

عکس من

اصلنن ن ن ن ن ... خ خ خ پف ف ف ف



:: برچسب‌ها: عکس نی نی, عکس بچه ناز,
.:: ::.


روز هفتمم (یکشنبه 2 فروردین 94)
ن : محمد پورذاکری ت : یک شنبه 2 فروردين 1394 ز : 5:8 | +

امشب مامانی اصلا خواب نداره،جای بخیه ها اذیتش میکنهاخمخدایا خواهش میکنم خواهش مامانیمو زوده زود خوب کن تا باهمدیگه شیطونی کنیم،البته من شیطونی میکنما ولی میدونید که شیطونی با ی پایه خوب خیلی بیشتر فاز میده

خدایا من نی نی ام به فرشته ها میگی دعای منو زودی ببرند به آسمون و دیگه اینجا نذارند تو صف،آخه من نی نی ام هنوز طاقت صف و نوبتو ندارم باشه خدا جونی؟

امشب که من مثل گل خوابیدم انگار خاله خواب نداره با گوشی نشسته بالا سر ما وبلاگ نویسی میکنه!!! عجب دوره زمونه ای شده ها خدای من!!!

اینم عکس من همین الان ساعت 5و شش دقیقه صبح دوم فروردین 94

عکس من



:: برچسب‌ها: نی نی, فندق خاله هاش,
.:: ::.


آخرین ورژن نوع خوابیدنم
ن : محمد پورذاکری ت : یک شنبه 1 فروردين 1394 ز : 23:58 | +

این عکسم تقدیم به خاله فاطمه گلم که هنوز ندیدمشونو دلم برای دیدنشون لک می زنه...

خاله جون مرسی از پیام پرمهرتون،ان شالله سال جدید شما هم پر از نور و شادی باشه...

ببینید امشب یاد گرفتم عین مردا دستمو بذارم زیر چونه مو بخوابم....

عکس من

دیده کم کم دارم مرد میشمخنده



:: برچسب‌ها: محمدم 6 روزه, عکس نی نی,
.:: ::.


منو خوشگلی هام
ن : محمد پورذاکری ت : شنبه 1 فروردين 1394 ز : 23:35 | +

ای داد خاله بذارم زمین، بذار وبلاگمو کامل کنم

عکس من

دست چپم

عکس من

مشت خوشگلم

عکس من

دست راستم

عکس من

پاهای قشنگم

عکس من

خنده نازم

عکس من

 

 



:: برچسب‌ها: خوشگلی هام, نی نی ناز ما,
.:: ::.


روز اول عید و سفره هفت سین
ن : محمد پورذاکری ت : شنبه 1 فروردين 1394 ز : 23:29 | +

عکس من و بابام کنار سفره هفت سین رو ببینید(ببینید شیطونی کردم نذاشتم عکس بگیرنخنده)

عکس من و بابام



:: برچسب‌ها: منو بابام,
.:: ::.


اتفاقات خیلی خیلی مهم روز ششم
ن : محمد پورذاکری ت : شنبه 1 فروردين 1394 ز : 22:16 | +

آخیش امروز بند نافم افتاد و راحت شدم

عکس من

حمام آفتاب گرفتم به سفارش مامان جونی گلم...

عکس من

بچه حرف گوش کنی شدمو یاد گرفتم به حرف بابام گوش کنم...

اوااااا بابایی عکس ندارم  مدرک که بچه حرف گوش کنی ام...



:: برچسب‌ها: محمدم 6 روزه, عکس نی نی,
.:: ::.


روز ششمم (شنبه 1 فروردین 94)
ن : محمد پورذاکری ت : شنبه 1 فروردين 1394 ز : 21:35 | +

سلام سلام سلامممممممممممممم ، سال نوتون مبارک

امروز آرزو می کنم؛ فاصله نباشد میان تو و تمام احساس های خوبت

تو باشی و ...

شادی باشد و ...

یک دنیا سلامتی

و "امضای خدا پای تمام آرزوهایتان"

من امروز طلا شدم، بلا شدم،دارم برای اولین بار حلول ی ساله جدیدو تجربه می کنم، تجربه قشنگیه، همه شادند و دور هم...شنیدم همه میرند دیدن هم و آجیل و شیرینی فراوووووون می خورند،فکر کنم خیلی خوشممز باشه ها...باید خیلی خیلی شیر بخورم زوده زود بزرگ شمو شیرینی و آجیل بزنم به بدن...

عکس من

بابایی ببین من بیدارم

عکس من

وای خدای من چقد خوابم میاد...بابایی شیطونی نکنی ها، آبرو حیثیت مارو نبریدها، خب ملت من دیشب بیدار بودم برا سال تحویل

همه شاهد بودند

عکس من

آخیش برم لالا

عکس من

 

ای داد خاله منو بیدار می کنی!!!!

 



:: برچسب‌ها: اولین عیدم,
.:: ::.


شب پنجم
ن : محمد پورذاکری ت : شنبه 1 فروردين 1394 ز : 3:15 | +

امشب ساعت 2 و 15 دقیقه قراره سال نو شروع بشه و من هنوز نیومده،6 روزه، ی سالم بشه!!!چشمک فکر کنیدمتعجب

امروز از ذوقم زیاد نخوابیدم،برای همین شب زود خوابیدم تا موقع تحویل سال،کوکه کوک بیدار شم... 

عکس من

کنار مامانم روی مبل خوابیده بودم و نیم ساعت مونده به تحویل سال بیدار شدم تا کنار همه تحویل سالو جشن بگیریم، اااا بابامجید و بابایی که خوابند!!! پاشید پاشید بدویید بدویید بیدار شید دور هم باشیم!!!



:: برچسب‌ها: شب پنجم,
.:: ::.


روز پنجمم (جمعه 29 اسفند 93)
ن : محمد پورذاکری ت : شنبه 29 اسفند 1393 ز : 20:9 | +

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای امروز چه روزیه، حسابی خوش گذشت

هوراااااااااااااااااااااا ساعت 11 بابایی (وای چقد دلم براش تنگ شده بود آخه از دیشب بابایی رو ندیده بودم) با باباجون عزیزم،مامان جونی مهربونم،عمو حمید،خاله فرنگیس،خاله معصومه، عمو امیر و خاله صفیه و محمدطه (نی نی عمو صادق) اومدند...وای از مامان بابا شنیده بودم خیلی مهربونند ولی شنیدن کی بود مانند دیدن؟ واقعا خیلی خیلی خیلی مهربون بودند، تا مامان جون اومد و نمازشونو خوندند پریدم تو بغلشونو، اونقدر مهربون بود و منو دوست داشتند که حاضر نبودم هیچ جوره جداشم ازشون

عکس دسته گل خوشگل خاله معصومه جونم

گل خاله معصومه

خاله جون خودت گلی چرا زحمت کشیدی؟؟؟

 

ای داد خاله شیرینم کجاست؟؟؟؟ چرا نمی بینمش؟؟؟؟ خاله مهربونم؟؟؟؟ چلا نیومدی؟؟؟؟ اینا سوالایی بود که ی سره تو ذهنم تکرار می شد تا اینکه بالاخره خاله از خاله معصومه جونم پرسید و خاله گفتن، خاله شیرین شیفت کاریش بوده و چون جمعه است نتونسته جایگزین پیدا کنند، ای داد منو بگید چقد دیده باید منتظر بمونم تا خاله شیرینمو ببینم و بپرم تو بغلشاخم یادم باشه بزرگ شدم، ان شالله وزیری،مهندسی،مدیر شرکتی و ...شدم،هر روزی از روزای خدا که بود،هر کی اومد گفت خاله شده و میخواد بره دیدن نی نی سریع بهش مرخصی بدم... اگر برم تو مجلس که ی قانون می ذارم هر کی خاله شد لااقل ی روز مرخصی دیدن نی نی داشته باشه...هر وقت کاندید شدم اینو می ذارم جز برنامه های کاندیداتوریمخنده

بعد از مدتی عمو ابراهیم و عمو محمد، خاله زهرا و خاله شهناز، دخترعموها زهرا و فاطمه و پسرعموها امیرحسین و علی هم رسیدند،منو خوشحال تر کردند

بعدش عمو ایمان و محمد مهدی و امیرمحمد و آخرم عمو مصطفی و خاله فاطمه شیطونم،پارسا و صدرا و علی(پسر عموحمید) اومدن تا جمعمون حسابی جمع بشه و پر از خنده و مهر

جای خاله فرخنده و خاله فاطمه، عمو صادق و عمو امین،دایی عباس و خاله سپیده خیلی خیلی خالی بود....

از همه شون بخاطر اینکه از امروز برام ی روز به یاد موندنی ساختند ممنون، مامان جون،باباجون،خاله ها،عموها ممنوووووووونلبخند ان شالله بزرگ شم و خاطره های شیرین و به یادموندنی تونو شیرین تر و به یادموندنی تر کنم...

آخ یادم رفت عکس بگیریم با هم... ان شالله رفتم تهران ی عکس با همه می گیرم می ذارم اینجا

الان فعلا نقدا ی عکس از روز پنجم خودم داشته باشید

عکس من

 



:: برچسب‌ها: محمدم 5 روزه,
.:: ::.


شب چهارم
ن : محمد پورذاکری ت : شنبه 29 اسفند 1393 ز : 4:4 | +

دومین مهمون عزیزم

امشب عمو احمد مامانی اومد دیدن منو کلی خوشحالم کرد... نمی دونید چقد مهربون و دوست داشتنیه و چقد منو دوست داره...جاتون خالی بابامجید و بابایی و عمو  احمد رفته بودند گوسفند برای من خریده بودند و عمو احمدمم جیجر و دلشو کباب کرد باهم زدیم به بدن...دست گلش درد نکنه...

وای دیده امشب اصلا خواب ندارم آخه درک کنید می دونید اصلا اصلا دل تو دلم نیستا،می دونید، خب درک کنید دیده بالاخره فردا بابایی و مامانی رو می بینم

هی تند تند بیدار می شدم ببینم صبح شده یا نه؟ ولی نشده بود کهاخم شیر می خوردم و می خوبیدم تا صبح شد



:: برچسب‌ها: شب چهارم,
.:: ::.


روز چهارمم (پنج شنبه 28 اسفند 93)
ن : محمد پورذاکری ت : شنبه 28 اسفند 1393 ز : 19:36 | +

اوه خدای من، امروز ی روز عالی و پر از انتظار بود، از دیروز که شنیدم قراره فردا باباجون اینا بیاند، منتظرم زودتر روی ماهشونو ببینملبخند

می دونید امروز خیلی پسر گلی بودم، تند تند بلد می شدم شیرمو می خوردم و می خوابیدم؛ تقریبا هر نیم ساعت،1ساعت ی بار بیدار میشدم شیر میخوردم که زوده زود خوب بشم؛ تا باباجون و مامانجون اومدن سرحاله سرحال باشم...

ببینید چه ناز خوابیدم

عکس من

دیدید چه ژسی تو خواب گرفتم، خب دیده باباجونم اینا می خواند بیاد دیدنم،حسابی افه اومدم برا خاله ام خنده

عکس من

دهههههه خاله کی گفته ازم عکس بگیری؟ وایسا می بینی فردا شکایتتو میکنم

عکس من

عکس من

دهههههه خدای من کی اجازه داده بیایید تو اتاقم، اصلا از من عکس نگیریدا

عکس من

آقا عکس نگیر!!!!

عکس من

ای آقا عکس نگیر....متعجب

عکس من

 

 

 

 



:: برچسب‌ها: محمدم 4 روزه,
.:: ::.


شب سوم
ن : محمد پورذاکری ت : شنبه 28 اسفند 1393 ز : 3:55 | +

ساعت 5 عصر با بابایی و مامانی دوباره رفتیم پیش دکتل همون آقا دکتره بود دیروز رفتیما(گفتم که دیشب، صف و جیغ جیغو زود برگشتیم آره همون) آقای دکتر حسابی چکابم کرد و گفت خوبه خوبه فقط ی ذره کوچولو زردی داره که مواظبش باشید زود خوب میشه...

امشب مامان اینا داشتند با بابامجید و مامان حوری حرف میزدند،ی خبر خوب شنیدم که کلی ذوق کردم،قرار شده بود باباجون حجت الله و مامان جون گل خاتی همراه عمه ها (اوه نه خاله ها) و عموها و نی نی هاشون همه بیاند من روی ماهشونو ببینم، دل تو دلم نبود و تا صبح تند تند بیدار می شدم و مامانو بیدار می کردم، می خواستم ازش درباره باباجون اینا بپرسم ولی نمی تونستم،آخه بزرگترا زبون ما نی نی ها رو بلد نیستند کهچشمک فکر کنم این یکی رم باید خودم زودتر اقدام کنمو زبون اونا رو یاد بگیرمخنده



:: برچسب‌ها: محمدم 3 روزه,
.:: ::.


روز سومم (چهارشنبه 27 اسفند 93)
ن : محمد پورذاکری ت : شنبه 27 اسفند 1393 ز : 19:2 | +

امروز ی روز خوب بود،ظهر بابایی رفت از بیمارستان جواب آزمایشمو بگیره و منم با مامانو خاله رفتم حمام،نمی دونید چقد خوب بودو حال داد! نمی دونم چرا مامان و خاله قبل از اینکه بریم حموم می ترسیدند من شیطونی کنم،ولی من خیلی بچه خوبیم تو حموم نشون دادم گل پسر مامانیمو، آروم نشستم تا حسابی آب بازی کنیم...

بعد مامان حوری بهم شیرخشک داد و لباسامو پوشیدمو رفتم لالا، ببینید بعد حموم چقد ماه شدم

عکس من

الان مثلا خوابیدم

عکس من

عکس من

خب دیگه پتو رو بندازم روم بخوابم دیده، دههههههه خاله بذار بخوابم چقد ازم عکس می گیرید؟؟؟؟

عکس من

 هورااااااااااا بابایی اومد جواب آزمایشمو گرفته بود، گفته بودند زردیش زیاد نیست بذارین زیر مهتابی و شیر زیاد بخوره خوبه خوب میشه....



:: برچسب‌ها: محمدم 3 روزه, عکس نی نی ,
.:: ::.


شب دوم
ن : محمد پورذاکری ت : شنبه 26 اسفند 1393 ز : 23:46 | +

امروز از صبح حسابی شیطون شده بودمو مامان و بابا رو کلی نگران کردمفریاد نمی دونید از صبح تا شب همش شیر خوردمو گریه کردم ولی شیر نمی خوردم که!!!! هوارتااااااااا گشنه ام شده بود ولی نمی تونستم بگم گشنمه!!!

بالاخره شب بابایی نوبت گرفتو ساعت 11شب با هم رفتیم ی دکتل دیده ولی این یکی آقای دکتل بود، اونجا چند دقیقه ای مثل بچه های خوب خوابیدم ولی از اونجا که داشتم دومین صف زندگیمو تجربه می کردم، دوباره جیغم در اومد(عجب دنیاییه این دنیاها!!!! انگار هر جا بری باید ی ساعتی بشینی تو صف انتظار!!!متعجب) منم که هنوز خیلی کوچولوام این دکترا چرا نمی دونند من هنوز کوچکولوام طاقت انتظار ندارم!!!

دکتر گفت چون ی کم زردی داره برای رفع زردیم باید شیرخشک بخورم، تا زردیم خوب بشه،شبم بابایی برام شیرخشک درست کرد و خوردمو خوبه خوب خوابیدم(جا داره بگم دست گل بابایی درد نکنه)

اینم عکس خوابم، دیدید چه راحت لالا کردم؟؟؟

عکس من



:: برچسب‌ها: شب دوم, نی نی خوشگل ما,
.:: ::.


شب اولم و ورودم به خونه
ن : محمد پورذاکری ت : شنبه 25 اسفند 1393 ز : 18:19 | +

امشب یکی دیده هم اومد منو ببینه، ییهو ساعت 7و ربع شب خاله فخری اومد پیش من و مامانی...من نشناختمش ولی خاله بعدا بهم گفت بزرگتر که شدم حتما با هم آشنا میشیم...

25 اسفند ساعت 8ونیم بابایی و مامان حوری اومدند کارای ترخیصمو انجام دادند و ساعت 9 بالاخره راهی خونه شدیم، خدای من این اولین حضورم تو خونه بودو همه ذوق زده بودند...چقد خوشحال بودند که من اومده بودم خونه پیششون، خب از اونجا که قبلنم گفتم خیلی باهوشم،خودم فهمیده بودمو برای همین زودتر اومدم

وقتی رسیدم خونه بابامجید منو بغل کرد و شروع کرد یواشکی تو گوشم حرف زدن بهی زبون دیده... می گفت الله اکبر الله اکبر... نمی دونم چی می گفت ولی حرافایی خیلی آشنایی بود و بهم آرامش داد...



:: برچسب‌ها: شب اول من,
.:: ::.


روز دوم(سه شنبه 26 اسفند 93)
ن : محمد پورذاکری ت : شنبه 26 اسفند 1393 ز : 17:36 | +

امروز صبح ساعت 10 با بابایی و خاله رفتیم بیمارستان برای شنوایی سنجی و قطره فلج اطفال، اولش رفتیم خانم دکتر مهربون!ی قطره بی مزه بهم داد که نبودید ببینید چقد قیافه ام خوردنی شده بود، ی خانومه هم اونجا بچه اش 2 ماهه بود،به من گفت چقد فنقلی و ریزه،تو دلم بهش گفتم خانومی الانمو نیا نکنید بذالید ی ماه دیده،ی مردی بشم،نتونید بشناسیدم...

بعد رفتیم شنوایی سنجی و اولین صف انتظار زندگیمو تجربه کردم،اونقد منتظرم گذاشتند که آخر گشنه ام شد؛ اعصاب مصابم ریخت به همو اتاقو گذاشتم رو سرم، ی خانوم دکتره بود گوشمو ژله ای کرد و ی دستگاه عجیب غریب کرد تو گوشم،من که هیچ،خاله ام تا حالا ندیده بود!!! تا ی گوشمو تست کرد، دیده نذاشتم دستگاهشو تو اون یکی گوشمم بکنه،جیغ بنفش سرش کشیدم!!!سریع نقشه ام گرفتو خانوم دکتله من و خاله رو فرستاد بیرون!

بعدشم رفتیم پیش ی خانوم دکتل دیده!!! صبح شنیدم مامانم میگه بچه زرده، ببریمش دکتر زردی نگرفته باشه!!! ولی من که دیگه حوصله دکترای مهربونو نداشتم، تا رسیدیم تو اتاق دوباره نقشه مو اجرایی کردمو جیغ بنفش سر دادم،هورااااااا این خانوم دکتل مهربونم زودی مارو فرستاد خونهخندهزودی رفتیم خونه...

ساعت 12 دوباره با بابایی،مامانی و خاله رفتیم بیمارستان،ولی ایندفه خانوم دکتر زودی اون گوشمم دید و گفت بچه تون دسته گله، بعد رفتیم آخ آخ آخ آزمایش زردی دادمو زودی برگشتیم خونه...

اینم عکسم تو بیمارستان،تا اومدم لبخند بزنم نمی دونم لبم به انگشتم،یا انگشتم به لبم گیر کرد و مامانی زودی ازم عکس گرفت!!!

عکس من

اولین مهمونی که دیدم

ایول آخ جون امروز ی مهمون دوست داشتنی داشتم خاله سپیده، عمو سعید با الیزا (دختر خاله 7 ساله)و علی کوچولو(پسرخاله 2ساله ام) اومدن دیدنم و بعدش رفتند جنوب، خونه عمو حمیدشون



:: برچسب‌ها: محمدم روز دوم,
.:: ::.


روز اولم(دوشنبه 25 اسفند 93)
ن : محمد پورذاکری ت : پنج شنبه 25 اسفند 1393 ز : 16:34 | +

می دونید مامان بابام برام ی دوربین خریدند که هر چقددوست دارم از خودم عکس بگیرم و بذارم تو آلبومم، ولی من چون بچه عصر فناوری اطلاعاتم گفتم چرا ی وبلاگ نسازم تا همه دوستام، بتونند آنلاین در جریان کارا و شیطونیهای من قرار بگیرند، البته بابایی خبرای جدیدمو تو وایبر و واتساپ سریع مخابره می کنه ها، ولی گفتم خودمم دست به کار شم بیکار نشینم

امروز خیلی روز خوبی بود، همه خوشحال بودند من تو بیمارستان ولیعصر،همش کنار مامانم بودمو دو تا نی نی دیگه هم با ماماناشون پیش ما بودند،ی دختر و ی پسر فنقلی...

خاله ساعت 10 صبح بردم واکسن بزنم،واااااای چشمتون روز بد نبینه از اونجا که من خیلی باهوشم،زودی فهمیدم چه خبره، هنوز خانوم دکتره سمتم نیومده، جیغی کشیدم سرش که ادب بشه،دست بهم نزنهچشمکولی خیلی بی ادب بود!نمی دونم چرا ادب نشداخم

خب القصه زیاد منتظرتون نذارم عکسای روز اولمو ببینید(ببینین چقد خوشممزم)

 عکس من

عکس من

ساعت 11 مامان حوری اومد پیشمو خاله رفت خونه 

اولین دیدار منو بابام

ساعت 3عصر وقت ملاقات شد؛ وااااااااای خدای من بالاخره لحظه های انتظار دیدار تموم شدو و بابایی رو دیدم، بابایی با ی دسته گل خوشمل همراه بابا مجید و خاله اومدند دیدنم...و تا چهار موندند پیشم...

ساعت 4 عصر هم زن عمو و دختر عمو اومدند دیدن من،دست گلشون درد نکنه تا متوجه شده بودن من اینجام گازشو گرفته بودن...

عکس دسته گل خوشمل بابای گلم

عکس گل بابام

حالا عکس من و بابام

عکس من و بابام

من و بابام



:: برچسب‌ها: محمدم ی روزه, بیمارستان,
.:: ::.


به دنیا خوش اومدم
ن : محمد پورذاکری ت : پنج شنبه 25 اسفند 1398 ز : 16:8 | +

سلام من محمدم

امروز 25 اسفند 93 ساعت 1 بامداد یهو تصمیم گرفتم بیام و مامان و بابامو خوشحال کنم، آخه می دونید پیش مامان که بودم، می شنیدم همه سراغمو می گیرند؛ عموها و خاله ها،مامان جونا و باباجونا، همسایه ها، دایی، دخترخاله ها و پسرخاله ها، داداش محمدمهدی و همه و همه منتظر شنیدن صدای جیغ من بودند!!!خنده

بالاخره امروز نشستم به قلبم مراجعه کردم دیدم،دیده باید به انتظار مامانم و اون همه آدم خوب که دوستم دارند،خاتمه بدم و بهتره بیامو همه شونو سوپرایز کنم...چشمک

شناسنامه من:

نام: محمد

فامیل: پورذاکری

قد: 50 سانت

وزن: 2/950

نام بابا: مجتبی

نام مامان: فهیمه سادات

نام باباجونا: حجت الله، سید مجید

نام مامان جونا: گل خاتی، حوری

نام خاله ها: فرخنده، معصومه، فاطمه، شیرین، سپیده سادات، فاطمه سادات

نام عموها: حمید، محمد، ابراهیم، صادق، امین

نام دایی: سید عباس

نام داداش: محمد مهدی(البته پسر عمه استا ولی من بهش میگم داداشی)

خب دیده هر چی لازم بود در مورد خودم بگم بنظرم گفتم ولی اگر اطلاعات دیگه ای خواستید بپرسید، بفرمایید من در خدمتم، فقط زودتر بپرسید چون الان نی نی ام وقتم آزادتر دو روز دیگه مهندس میشم دیگه پیدام نمی کنید سوالاتونو بپرسیدا زبان درازی

دوستان خوبم برای ثبت نظر، روی علامت + کنار ساعت سمت چپ بالای هر پست کلیک کنید...



:: برچسب‌ها: من محمدم, وبلاگ نی نی, فندق خاله,
.:: ::.


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

Powered By LOXBLOG.COM Copyright © by fandoghkhale
This Template By Theme-Designer.Com