فندق خاله
من محمدم،فندق خاله
به دنیا خوش اومدم
ن : محمد پورذاکری ت : پنج شنبه 25 اسفند 1398 ز : 16:8 | +

سلام من محمدم

امروز 25 اسفند 93 ساعت 1 بامداد یهو تصمیم گرفتم بیام و مامان و بابامو خوشحال کنم، آخه می دونید پیش مامان که بودم، می شنیدم همه سراغمو می گیرند؛ عموها و خاله ها،مامان جونا و باباجونا، همسایه ها، دایی، دخترخاله ها و پسرخاله ها، داداش محمدمهدی و همه و همه منتظر شنیدن صدای جیغ من بودند!!!خنده

بالاخره امروز نشستم به قلبم مراجعه کردم دیدم،دیده باید به انتظار مامانم و اون همه آدم خوب که دوستم دارند،خاتمه بدم و بهتره بیامو همه شونو سوپرایز کنم...چشمک

شناسنامه من:

نام: محمد

فامیل: پورذاکری

قد: 50 سانت

وزن: 2/950

نام بابا: مجتبی

نام مامان: فهیمه سادات

نام باباجونا: حجت الله، سید مجید

نام مامان جونا: گل خاتی، حوری

نام خاله ها: فرخنده، معصومه، فاطمه، شیرین، سپیده سادات، فاطمه سادات

نام عموها: حمید، محمد، ابراهیم، صادق، امین

نام دایی: سید عباس

نام داداش: محمد مهدی(البته پسر عمه استا ولی من بهش میگم داداشی)

خب دیده هر چی لازم بود در مورد خودم بگم بنظرم گفتم ولی اگر اطلاعات دیگه ای خواستید بپرسید، بفرمایید من در خدمتم، فقط زودتر بپرسید چون الان نی نی ام وقتم آزادتر دو روز دیگه مهندس میشم دیگه پیدام نمی کنید سوالاتونو بپرسیدا زبان درازی

دوستان خوبم برای ثبت نظر، روی علامت + کنار ساعت سمت چپ بالای هر پست کلیک کنید...



:: برچسب‌ها: من محمدم, وبلاگ نی نی, فندق خاله,
.:: ::.


روز چهاردهم (یکشنبه 9 فروردین)
ن : محمد پورذاکری ت : یک شنبه 7 تير 1394 ز : 4:27 | +

امروز صبح بابایی اومد پیشم و مردونه با هم وارد مذاکره شدیم

بهم گفت بابایی دیده باید بریم خونه مون

من و همه هم شوکه شده بودیم که بابایی زوده هنوز من تازه اومدم و به اینجا خو گرفتم،به بابامجید،مامان حوری،دایی عباس و خالهاخم

چشم تو چشماشون دوختم و گفتم آخه کوووووووج بریم من که می مونم،ببینید

 منو بابام روز چهاردهم

بعد پریدم بغل بابامجید گفتم نه نه من که نمی آم...

 

مامان حوری ام مثل همیشه با مهربونی بغلم کرد و گفت نه گل پسرم نمی ذارم کسی نی نی مارو ببره...

 

ولی خب کی از پس ی پدر و مادر قاطع برمی آد... هیچی دیگه آخه منتظری چی بشنوی اینقد داری می خونی؟؟؟ آله خب تلاشاو قدرت نافذ چشام فقط همین ی بار کارساز نبود همین ی بارا...

 


.:: ::.


کادوی دایی
ن : محمد پورذاکری ت : شنبه 5 ارديبهشت 1394 ز : 23:11 | +

اوا ندیدید دایی ی کلاه برام گرفته، اینگده گشنگه جالبه خودمم هنوز ندیدم

نی نی و کلاهش

نی نی و کلاهش



:: برچسب‌ها: محمدم, نی نی,
.:: ::.


شب دوازدهم
ن : محمد پورذاکری ت : جمعه 7 فروردين 1394 ز : 21:30 | +

امشب آقا خرگوشه شیطونه اومد پیشم خوابید

عکس من

راستی قرآنی که بابایی برام گذاشته رو یادم رفت نشونتون بدم، ببینیدش همیشه کنارمه...

عکس من



:: برچسب‌ها: محمدم 12 روزه, نی نی, عکس نی نی,
.:: ::.


روز دوازدهم (جمعه 7 فروردین 94)
ن : محمد پورذاکری ت : جمعه 7 فروردين 1394 ز : 17:17 | +

امروز صبح خاله سپیده و نی نی ها رفتند دد، منم با مامانی و خاله برای سومین بار رفتم حمام ...اومدم بیرون تا لباسامو پوشیدمو و با بابایی ی قلقلی خوردم و خواب کوچولو و ی حمام آفتاب گرفتم، بابا مجید و عمو احمد مهربونمم اومدند خونه...

ببینیدم ماه شدم...ستاره ها دورم میگردند...

عکس من

بعدش حمام آفتاب گرفتم...

عکس من

اولین قطره مرواریدی اشکم

امروز بابایی اولین قطره اشکمو دید... آخه تا حالا هرچی گریه می کردم،اشک از چشام نمی اومد!!!! فکر کنم گریه الکی بودخنده

ی خبر خوبه خوب

امروز وزنم 550گرم زیاد شده، شدم 3ونیم کیلو هورااااااااااااااااااااااااا... هورا مامانی ... هورا بابایی ...



:: برچسب‌ها: محمدم 12 روزه, نی نی, عکس نی نی,
.:: ::.


شب یازدهم
ن : محمد پورذاکری ت : جمعه 7 فروردين 1394 ز : 2:59 | +

امشب تا 2 خوابه خواب بودم ولی خاله ها و مامانی و بابایی و مامان حوری و نی نی ها خواب نداشتند،نمی دونم چرا از ساعت 10 و 11 بالای سر من نشسته بودند و هی قربون فدام می رفتند و می خواستند بیدارم کنند،ولی منه شیطون اصلا اصلا بیدار نشدم که... ی ذره چشامو باز می کردم زیر چشمی ی نگایی بهشون می کردم و زودی می بستم که خدای نکرده یییهوو خواب از سرم نپره....

3   2    1   خاله ها ، نی نی ها بپرید تو رختخواب،برید لالا بدوووییییید تا بلند نشدم

این بزرگترا خودشون خواب ندارند!!! چرا نمی ذارند ما کوچولوهام بخابیم؟؟؟می خواند بیدارمون کنند!!! متعجب ما کوچکولو فنقلی ها که اصلنه اصلا هیچی رو از خواب بیدار نمی کنیم... خاله شاهده... آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ آها خاله جون بگو  به ملت، ما کسی رو بیدار نمی کنیم،خودت که شاهدی ما چون می خوایم کسی رو بیدار نکنیم کلا نمی ذاریم بخوابند که از خواب بیدار نشدند اذیت شندچشمک

عکس من

اِوااااااااااااا دیدید عجب فیلسوفی بودم من!!! خاله ام خبر نداشته!!!

ولی امشب گل که نه، دسته گل مامانی شدمو قشنگ خوابیدم...



:: برچسب‌ها: محمدم 11 روزه, نی نی, عکس نی نی,
.:: ::.


روز یازدهمم (پنجشنبه 6 فروردین 94)
ن : محمد پورذاکری ت : جمعه 6 فروردين 1394 ز : 22:18 | +

امروز تا ظهر خواب بودم،فقط تند تند برای شیر بیدار می شدم و زودی می خوابیدمچشمکهمش بغل مامانی بودمخنده

عکس من

ببینید چه جیگر خوابیدم...کلا خیلی جیجر شدما نه؟؟؟

امروز نی نی های خاله سپیده هی تند تند می اومدند منو بغل کنند و تند تند سر بغل کردن من باهم دعواشون می شد...منم گفتم گوگولی مگولی ها دعوا نکنید بغل هر دوتون میام بیایید

ببینید دختر خاله نازمو (الیزا خیلی کوچولو نیستا 7 سالشه امسال مدرسه میره کلاس اوله)

عکس من

اینم علی علی مولاست (پسر خاله کوچولوم اونم با محمدطه فقط فقط 2 سال از من زودتر اومده)

عکس من

خب حالا دویاره الیزا...

عکس من

دوباره علی...خنده

ااااا حالا ی دقه ام بپرم بغل بابایی، دلم براش هوارتا تنگ شد...می دونم دل بابایی هم برام تنگ رفته...دو دقیقه است ندیدمش

عکس من

آخیش بعد ی خواب خوب، دلم وا شد روی گل همه رو دیدم...

امشب بابایی ی قرآن رو با دستمال سبز متبرک کربلا (که روش نوشته بود یا فاطمه الزهرا) سنجاق کرد به قنداق فرنگیم تا همیشه بالای سرم باشه و محافظم ان شالله...

تازه هر روز و هر شب وقتی می خوابم بابایی و مامانی با تبلتم برام قرآن می ذارند...اِنگده خوبه...



:: برچسب‌ها: محمدم 11 روزه, نی نی, عکس نی نی,
.:: ::.


روز دهمم (چهارشنبه 5 فروردین 94)
ن : محمد پورذاکری ت : جمعه 5 فروردين 1394 ز : 15:39 | +

امروز ظهر برگشتم قم پیش بابا مجید و مامان حوری و خاله(خودم می دونم خاله هزارتا دلش برام تنگ شده بوده بوده و دیروز همش رفته اتاقمو جای خالیمو نیا کرده...)

عکس مناین چند روزه چقد همه منو خوشحال زده می کنند،هوآآآآآآآآآ خاله سپیده و نی نی هاش برگشته بودند پیش ما،خدایا شکرت بخاطر این همه شادی و خوبی و خوشی...

ی دعا کنم شما بگید آمین،باشه؟ ان شالله این روزا و هر روز همه مثل همه روزای من پر از شادی و خوبی باشه... زودی بگید آمین که دعای منه نی نی با طوفان آمیننننننننن شما زوده زود به آسمون هفتم خدا برسه....

امشب با بابایی و مامانی تا صبح بیدار نشستیم و شکر خدا رو گفتیم و گپ زدیم... نی نی های خاله سپیده هم با خاله و مامان حوری شکر خدای مهربونو بجا می آوردند... همه با هم شب زنده داری کردیم تا 3 و 4 صبح



:: برچسب‌ها: نی نی, محمدم 10 روزه, عکس نی نی,
.:: ::.


روز نهمم (سه شنبه 4 فروردین 94)
ن : محمد پورذاکری ت : جمعه 4 فروردين 1394 ز : 13:30 | +

آش نذری مامانی رو پختیم

امروز من خیلی خیلی پسر گلی بودم و به بابایی و مامان حوری کمک کردم آش نذری مامانی رو که برای من بود بپزند؟؟؟ ها؟ می پرسید چه جوری؟ خب گل پسری بودم  برا خودم دیده، خیلی خیلی شیطونی نکردمخنده 

اینم دیگ آشملبخند ااااا این دیگ که خالیهمتعجب

 دیگ آشم

 دیگ آش

ما رفتیم دد اینقد نبودامتعجب فهمیدم اینقد خوشممز بوده زودی خورده شده

اولین سفرم

امروز ظهر ساعت 1 با بابایی و مامانی رفتم دد، یعنی اولین سفرم...مامانی گفت داریم میریم دیدن مامان حاجی و باباحاجی، وااااااای بالاخره خاله شیرین جونو عمو صادق خوبمو می بینم،چقد منتظر این لحظه بودم...

آخخخخخخ جووووووون هورااااااااااااااااااااااااا

عکس من

آخیش زودی بخوابم که رسیدم پیش خاله و عمو جون حسابی کوکه کوک باشم...نگند چه پسر شیطونی!!!

عکس من

بعد از نمی دونم چندساعتی خوابه خوب یدفه چشامو باز کردم،بگید چشم به چشم کی افتاد؟؟؟

آفرین باباحاجی مهربون خوده خودم...باباحاجی تو گوشم یواشکی همون حرفایی که بابامجید روز اول زده بودو گفت...الله اکبر الله اکبر

عکس من

واااااااااای خاله شیرین و عمو صادق رو دیدم،همه عموها،خاله ها و نی نی ها جمعشون جمع بود،جای همه تون سبز اینجا خیلی خوش گذشت... وووووووووووووووییییییییییییییییییی هر چی می دیدمشون سیر نمی شدم

اینم منو محمد طه (پسر عمو کوچولوم، فقط فقط 2 سال زودتر از من اومده)

عکس من

مامان حاجی صدام کرد منم سریع پریدم بغل مامان جونیم...دلم براش ی ذره شده بود

عکس من

انگار مامان حاجی مهربونم فهمیده بود من حسابی خوابم میاد ولی از دیدن همه سیر نمی شم و یواش یواش گفت نی نی برو لالا... منم آرومه آروم رفتم لالایی



:: برچسب‌ها: محمدم 9 روزه, نی نی, عکس نی نی,
.:: ::.


روز هشتمم (دوشنبه 3 فروردین 94)
ن : محمد پورذاکری ت : دو شنبه 3 فروردين 1394 ز : 21:5 | +

دیشب خیلی پسر گلی بودم، قشنگ خوابیدم تا مامانی خوبه خوب بخوابه...ولی دیده ساعت 2ونیم بیدارش کردم خب می دونید دیده خیلی خیلی گشنه ام بود،فکر کنید تا 3و نیم هی تند و تند شیر خوردم تا سیر شدم!!! خودتو بذار جای من ببین چگده گشنه ام بوده بوده، هوووواَ اَ  هوااااااارتا...متعجب

 

کارایی خیلی مهم امروزم

آزمایش تیروئیدمو دادم

عکس من

صبح مثل مردای بزرگ خوابیده بودم که ساعت 9ونیم بیدارم کردن،سریع لباسامو عوض کردم تا بریم آزمایشگاه،آزمایش تیروئیدمو بدم...

ببینید چه جدی خوابیده بودم...

عکس من

معلوم نیست؟ خب بریم جلوتر ببینید...

عکس من

بازم بریم جلوتر؟؟؟؟

عکس من

می دونم الان موندی حیرون کی دلش اومد منو از این خواب ناز بیدار کنه؟؟؟ بذار ی کم بزرگتر شدم اگه گذاشتم بخوابه...

اولین تجربه افتخار آفرینی من

راستی اینو یادم رفت بگم، رفتیم اونجا آزمایش بدم،تو صف سوم زندگیم که نشسته بودیم منتظر،دقت کردم همه بچه ها از اتاق می اومدند بیرون  گریون بودند منم باهوش سریع گرفتم مطلب چیه!!! نمی دونید بد رفتم تو فکر، تجربه زندگی 7 روزم بهم ثابت کرده بود،دکترا ادب بشو نیستن و آخره آخر کار خودشونو می کنند!!! هیچی دیده نیت کردم ی تصمیم بزرگ و مهم بگیرم، گفتم من که دیده مرد شدم(شما که خوب می دونید) بهتره همه ببینند،آره مثل مردا رفتم تو اتاق، آزمایشمو دادمو عین مردا سینه سپر اومدم بیرون، قشنگ به نی نی های اونجا نشون دادم،مرد یعنی چیآرام آفرین درست گفتید ، یعنی من...محمد پورذاکری... نبودید ببینید چقد مایه افتخار مامانی و بابایی شدم،حسابی از داشتن چنین مرد بزرگی به خودشون افتخار کردند

امروز فرزند دلبند مامانی بودما، نه فکرکنید خودم میگما،امروز خودش در گوشم گفت...خنده

عکس مو ببینید بعد این افتخار آفرینی

عکس من

ما اینیم دیده...

عکس من

نه اصلا وقت ندارم امضا بدم، اصرار نکنید...

عکس من

 

اولین بار تنهایی بدون مامانی و بابایی خونه موندم

آخ خداجون شکرت،خاله گفته بود خیلی مهربونی و دعای ما نی نی ها رو زود برآورده می کنی،امروز مامانی با بابایی رفتند بخیه هاشو کشیدند و خوبه خوب شد...منم تو این مدت ی مذاکراتی با بابامجید داشتم، مامان حوری حسابی نازم کرد و کنار خاله خوابیدم(با چشای تا ته ته بازا) شما بگید آدمی که چشم انتظار باشه،خواب داره؟؟؟اصلن خواب به چشاش می آد؟؟؟

خدا خوبم خیلی خیلی خیلی دوستتتتتتتتتتتتت دارم... بوسه

دومین دوش گرفتن زندگیم

وااااااااااااااای امروز همه الجمله خودم به این نتیجه رسیدیم که جز چهره و قیافه مردونه ام، اخلاقامم کپی بابایی خوبمه، امروزم با مامانی و خاله رفتیم حمام و حسابی آب بازی کردیم،کیف کردم... مامانی دست گلت طلا بارون ی حالی بهم دادی...

اونقد کیف کردم که بیرونم اومدم ،آروم نشستم تا خاله و مامان حوری جون کمکم کنند، زودتر لباسامو بپوشم و بخوابم...

عکس من

 وای نمی دونید بعد ی حمام گرم، تق تق تخمه شکستن چقد فاز میده!!!!خنده

عکس من



:: برچسب‌ها: عکس نی نی, نی نی خوشگل,
.:: ::.


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

Powered By LOXBLOG.COM Copyright © by fandoghkhale
This Template By Theme-Designer.Com