فندق خاله
من محمدم،فندق خاله
روز چهارمم (پنج شنبه 28 اسفند 93)
ن : محمد پورذاکری ت : شنبه 28 اسفند 1393 ز : 19:36 | +

اوه خدای من، امروز ی روز عالی و پر از انتظار بود، از دیروز که شنیدم قراره فردا باباجون اینا بیاند، منتظرم زودتر روی ماهشونو ببینملبخند

می دونید امروز خیلی پسر گلی بودم، تند تند بلد می شدم شیرمو می خوردم و می خوابیدم؛ تقریبا هر نیم ساعت،1ساعت ی بار بیدار میشدم شیر میخوردم که زوده زود خوب بشم؛ تا باباجون و مامانجون اومدن سرحاله سرحال باشم...

ببینید چه ناز خوابیدم

عکس من

دیدید چه ژسی تو خواب گرفتم، خب دیده باباجونم اینا می خواند بیاد دیدنم،حسابی افه اومدم برا خاله ام خنده

عکس من

دهههههه خاله کی گفته ازم عکس بگیری؟ وایسا می بینی فردا شکایتتو میکنم

عکس من

عکس من

دهههههه خدای من کی اجازه داده بیایید تو اتاقم، اصلا از من عکس نگیریدا

عکس من

آقا عکس نگیر!!!!

عکس من

ای آقا عکس نگیر....متعجب

عکس من

 

 

 

 



:: برچسب‌ها: محمدم 4 روزه,
.:: ::.


شب سوم
ن : محمد پورذاکری ت : شنبه 28 اسفند 1393 ز : 3:55 | +

ساعت 5 عصر با بابایی و مامانی دوباره رفتیم پیش دکتل همون آقا دکتره بود دیروز رفتیما(گفتم که دیشب، صف و جیغ جیغو زود برگشتیم آره همون) آقای دکتر حسابی چکابم کرد و گفت خوبه خوبه فقط ی ذره کوچولو زردی داره که مواظبش باشید زود خوب میشه...

امشب مامان اینا داشتند با بابامجید و مامان حوری حرف میزدند،ی خبر خوب شنیدم که کلی ذوق کردم،قرار شده بود باباجون حجت الله و مامان جون گل خاتی همراه عمه ها (اوه نه خاله ها) و عموها و نی نی هاشون همه بیاند من روی ماهشونو ببینم، دل تو دلم نبود و تا صبح تند تند بیدار می شدم و مامانو بیدار می کردم، می خواستم ازش درباره باباجون اینا بپرسم ولی نمی تونستم،آخه بزرگترا زبون ما نی نی ها رو بلد نیستند کهچشمک فکر کنم این یکی رم باید خودم زودتر اقدام کنمو زبون اونا رو یاد بگیرمخنده



:: برچسب‌ها: محمدم 3 روزه,
.:: ::.


روز سومم (چهارشنبه 27 اسفند 93)
ن : محمد پورذاکری ت : شنبه 27 اسفند 1393 ز : 19:2 | +

امروز ی روز خوب بود،ظهر بابایی رفت از بیمارستان جواب آزمایشمو بگیره و منم با مامانو خاله رفتم حمام،نمی دونید چقد خوب بودو حال داد! نمی دونم چرا مامان و خاله قبل از اینکه بریم حموم می ترسیدند من شیطونی کنم،ولی من خیلی بچه خوبیم تو حموم نشون دادم گل پسر مامانیمو، آروم نشستم تا حسابی آب بازی کنیم...

بعد مامان حوری بهم شیرخشک داد و لباسامو پوشیدمو رفتم لالا، ببینید بعد حموم چقد ماه شدم

عکس من

الان مثلا خوابیدم

عکس من

عکس من

خب دیگه پتو رو بندازم روم بخوابم دیده، دههههههه خاله بذار بخوابم چقد ازم عکس می گیرید؟؟؟؟

عکس من

 هورااااااااااا بابایی اومد جواب آزمایشمو گرفته بود، گفته بودند زردیش زیاد نیست بذارین زیر مهتابی و شیر زیاد بخوره خوبه خوب میشه....



:: برچسب‌ها: محمدم 3 روزه, عکس نی نی ,
.:: ::.


شب دوم
ن : محمد پورذاکری ت : شنبه 26 اسفند 1393 ز : 23:46 | +

امروز از صبح حسابی شیطون شده بودمو مامان و بابا رو کلی نگران کردمفریاد نمی دونید از صبح تا شب همش شیر خوردمو گریه کردم ولی شیر نمی خوردم که!!!! هوارتااااااااا گشنه ام شده بود ولی نمی تونستم بگم گشنمه!!!

بالاخره شب بابایی نوبت گرفتو ساعت 11شب با هم رفتیم ی دکتل دیده ولی این یکی آقای دکتل بود، اونجا چند دقیقه ای مثل بچه های خوب خوابیدم ولی از اونجا که داشتم دومین صف زندگیمو تجربه می کردم، دوباره جیغم در اومد(عجب دنیاییه این دنیاها!!!! انگار هر جا بری باید ی ساعتی بشینی تو صف انتظار!!!متعجب) منم که هنوز خیلی کوچولوام این دکترا چرا نمی دونند من هنوز کوچکولوام طاقت انتظار ندارم!!!

دکتر گفت چون ی کم زردی داره برای رفع زردیم باید شیرخشک بخورم، تا زردیم خوب بشه،شبم بابایی برام شیرخشک درست کرد و خوردمو خوبه خوب خوابیدم(جا داره بگم دست گل بابایی درد نکنه)

اینم عکس خوابم، دیدید چه راحت لالا کردم؟؟؟

عکس من



:: برچسب‌ها: شب دوم, نی نی خوشگل ما,
.:: ::.


روز دوم(سه شنبه 26 اسفند 93)
ن : محمد پورذاکری ت : شنبه 26 اسفند 1393 ز : 17:36 | +

امروز صبح ساعت 10 با بابایی و خاله رفتیم بیمارستان برای شنوایی سنجی و قطره فلج اطفال، اولش رفتیم خانم دکتر مهربون!ی قطره بی مزه بهم داد که نبودید ببینید چقد قیافه ام خوردنی شده بود، ی خانومه هم اونجا بچه اش 2 ماهه بود،به من گفت چقد فنقلی و ریزه،تو دلم بهش گفتم خانومی الانمو نیا نکنید بذالید ی ماه دیده،ی مردی بشم،نتونید بشناسیدم...

بعد رفتیم شنوایی سنجی و اولین صف انتظار زندگیمو تجربه کردم،اونقد منتظرم گذاشتند که آخر گشنه ام شد؛ اعصاب مصابم ریخت به همو اتاقو گذاشتم رو سرم، ی خانوم دکتره بود گوشمو ژله ای کرد و ی دستگاه عجیب غریب کرد تو گوشم،من که هیچ،خاله ام تا حالا ندیده بود!!! تا ی گوشمو تست کرد، دیده نذاشتم دستگاهشو تو اون یکی گوشمم بکنه،جیغ بنفش سرش کشیدم!!!سریع نقشه ام گرفتو خانوم دکتله من و خاله رو فرستاد بیرون!

بعدشم رفتیم پیش ی خانوم دکتل دیده!!! صبح شنیدم مامانم میگه بچه زرده، ببریمش دکتر زردی نگرفته باشه!!! ولی من که دیگه حوصله دکترای مهربونو نداشتم، تا رسیدیم تو اتاق دوباره نقشه مو اجرایی کردمو جیغ بنفش سر دادم،هورااااااا این خانوم دکتل مهربونم زودی مارو فرستاد خونهخندهزودی رفتیم خونه...

ساعت 12 دوباره با بابایی،مامانی و خاله رفتیم بیمارستان،ولی ایندفه خانوم دکتر زودی اون گوشمم دید و گفت بچه تون دسته گله، بعد رفتیم آخ آخ آخ آزمایش زردی دادمو زودی برگشتیم خونه...

اینم عکسم تو بیمارستان،تا اومدم لبخند بزنم نمی دونم لبم به انگشتم،یا انگشتم به لبم گیر کرد و مامانی زودی ازم عکس گرفت!!!

عکس من

اولین مهمونی که دیدم

ایول آخ جون امروز ی مهمون دوست داشتنی داشتم خاله سپیده، عمو سعید با الیزا (دختر خاله 7 ساله)و علی کوچولو(پسرخاله 2ساله ام) اومدن دیدنم و بعدش رفتند جنوب، خونه عمو حمیدشون



:: برچسب‌ها: محمدم روز دوم,
.:: ::.


شب اولم و ورودم به خونه
ن : محمد پورذاکری ت : شنبه 25 اسفند 1393 ز : 18:19 | +

امشب یکی دیده هم اومد منو ببینه، ییهو ساعت 7و ربع شب خاله فخری اومد پیش من و مامانی...من نشناختمش ولی خاله بعدا بهم گفت بزرگتر که شدم حتما با هم آشنا میشیم...

25 اسفند ساعت 8ونیم بابایی و مامان حوری اومدند کارای ترخیصمو انجام دادند و ساعت 9 بالاخره راهی خونه شدیم، خدای من این اولین حضورم تو خونه بودو همه ذوق زده بودند...چقد خوشحال بودند که من اومده بودم خونه پیششون، خب از اونجا که قبلنم گفتم خیلی باهوشم،خودم فهمیده بودمو برای همین زودتر اومدم

وقتی رسیدم خونه بابامجید منو بغل کرد و شروع کرد یواشکی تو گوشم حرف زدن بهی زبون دیده... می گفت الله اکبر الله اکبر... نمی دونم چی می گفت ولی حرافایی خیلی آشنایی بود و بهم آرامش داد...



:: برچسب‌ها: شب اول من,
.:: ::.


روز اولم(دوشنبه 25 اسفند 93)
ن : محمد پورذاکری ت : پنج شنبه 25 اسفند 1393 ز : 16:34 | +

می دونید مامان بابام برام ی دوربین خریدند که هر چقددوست دارم از خودم عکس بگیرم و بذارم تو آلبومم، ولی من چون بچه عصر فناوری اطلاعاتم گفتم چرا ی وبلاگ نسازم تا همه دوستام، بتونند آنلاین در جریان کارا و شیطونیهای من قرار بگیرند، البته بابایی خبرای جدیدمو تو وایبر و واتساپ سریع مخابره می کنه ها، ولی گفتم خودمم دست به کار شم بیکار نشینم

امروز خیلی روز خوبی بود، همه خوشحال بودند من تو بیمارستان ولیعصر،همش کنار مامانم بودمو دو تا نی نی دیگه هم با ماماناشون پیش ما بودند،ی دختر و ی پسر فنقلی...

خاله ساعت 10 صبح بردم واکسن بزنم،واااااای چشمتون روز بد نبینه از اونجا که من خیلی باهوشم،زودی فهمیدم چه خبره، هنوز خانوم دکتره سمتم نیومده، جیغی کشیدم سرش که ادب بشه،دست بهم نزنهچشمکولی خیلی بی ادب بود!نمی دونم چرا ادب نشداخم

خب القصه زیاد منتظرتون نذارم عکسای روز اولمو ببینید(ببینین چقد خوشممزم)

 عکس من

عکس من

ساعت 11 مامان حوری اومد پیشمو خاله رفت خونه 

اولین دیدار منو بابام

ساعت 3عصر وقت ملاقات شد؛ وااااااااای خدای من بالاخره لحظه های انتظار دیدار تموم شدو و بابایی رو دیدم، بابایی با ی دسته گل خوشمل همراه بابا مجید و خاله اومدند دیدنم...و تا چهار موندند پیشم...

ساعت 4 عصر هم زن عمو و دختر عمو اومدند دیدن من،دست گلشون درد نکنه تا متوجه شده بودن من اینجام گازشو گرفته بودن...

عکس دسته گل خوشمل بابای گلم

عکس گل بابام

حالا عکس من و بابام

عکس من و بابام

من و بابام



:: برچسب‌ها: محمدم ی روزه, بیمارستان,
.:: ::.


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

Powered By LOXBLOG.COM Copyright © by fandoghkhale
This Template By Theme-Designer.Com